باید رضایت پدرت را جلب کنی ...
می نویسم ، یعنی هستم ...
درباره وبلاگ


سلام خوشحالم كه در فضاي سايبري ميتونم لينكها و عكسها و مطالبي رو كه به نظرم قشنگن رو براي بينندگان مادنگار نشون بدم بعضي وقتها هم حرفهائي كه هيچ جا شنيده نميشن رو اينجا بزنم. من که از یاد تمام آشنایان رفته ام !! وای بر من گر تو هم روزی فراموشم کنی... ياعلي مدد
نويسندگان
دو شنبه 23 اسفند 1389برچسب:, :: 1:28 :: نويسنده : مهدی پارسا

بسم الله الرحمن الرحیم

 

چنان که میدانیم اعمالی که از ما سر میزند، بدون اثر نیست و هم در زندگی دنیایی و هم در حیات اخروی ما تأثیرگذار است؛ زیرا اعمال ما باطنی دارد و وجود حقیقی دارد که دارای اثر است.


 


 

 

گاهی ممکن است در زندگی ما گرههای وجود داشته باشد که ریشه آن و راه حل گشودنش برای ما روشن نباشد؛ در حالی که منشأ مشکل از خود ما بوده و از آن غافلیم.
 


یکی از اموری که آثار بزرگی در حیت مادی و معنوی ما دارد، رضایت والدین و همچنین رضایت پدر است. این نکته گاهی جنبه فقهی و یا حقوقی پیدا میکند؛ مثلا این که آیا قسم خوردن فرزند بدون رضایت پدر صحیح است؟ آیا ازدواج دختر بدون رضایت پدر صحیح است؟ و…؛ گاهی نیز جنبههای اخلاقی آن، نمود بیشتری دارد.

در داستان تکان دهندهای ذیل ، اثر شگرف برخورد بد با پدر و نارضایتی وی را میخوانیم.

حکایتی از جناب شیخ جعفر مجتهدی

مرحوم کاشانی مردی وارسته و راه رفته و کریم النفس بود. منزل ایشان در کوی آب و برق مشهد، خانه امید دوستان آل الله به شمار می‌رفت و ایشان غالباً میزبان افراد بیشماری در طول هفته بودند و سفره این مرد عارف همیشه گسترده بود.

ایشان نقل می کردند:


جوانی مرتباً به سراغ من می‌آمد و از بی سروسامانی زندگی خود شکوه داشت ومن آنچه به نظرم می‌رسید از او دریغ نمی‌کردم ولی گره از کار او گشوده نمی‌شد!

شبی از من دعوت شد تا در مراسم میلاد مبارک حضرت علی (علیه السلام) شرکت کنم، و من به آن جوان گفتم که امشب، شب برات است با من همراه باش تا ببینم چه می شود؟!

مجلس بسیار باشکوهی بود و از طبقات مختلف در آن شرکت کرده ‌بودند مداحان یکی پس از دیگری مدیحه خوانی می‌کردند و می‌رفتند. ساعتی از شروع مجلس گذشته بود که آقای مجتهدی آمدند و در کنار من نشستند.

آن جوان از احترام من به ایشان دریافت که او باید مرد صاحب نفسی باشد، لذا مرتباً از من می‌خواست که مشکل او را با آقای مجتهدی در میان بگذارم تا بلکه فرجی شود.

آن جوان را به ایشان معرفی کردم و گفتم:

«مدتی است که با گرفتاریها دست و پنجه نرم می‌کند ولی از پس آنها برنمی‌آید! امشب، شب عزیزی است اگر در حق او لطفی کنید ممنون خواهم شد.»

آقای مجتهدی نگاه نافذ خود را به صورت او دوختند و پس از چند لحظه درنگ به او فرمودند:

«شما باید رضایت پدر خود را جلب کنید!»

جوان گفت:

پدرم، دو سال است که مرده است!

گفتند:

«و گرفتاری شما هم از دو سال پیش شروع شده‌است! مگر فراموش کرده‌ای که در آن روز آخر در میان شما چه گذشته ‌است؟! شما در ساعات آخرین عمر پدرتان به سختی او را رنجاندید و پدر خود را در آن ساعات بحرانی به حالت قهر تنها گذاشتید!»

جوان در حالی که عرق شرم بر سر و رویش نشسته بود، رو به من کرده، گفت: آقا درست می‌گویند! نبایستی او را تنها می‌گذاشتم! آخر من تنها پسر او بودم! چه اشتباه بزرگی مرتکب شده‌ام!

آقای کاشانی می‌گفتند که آقای مجتهدی دقایقی بعد، دستوری به آن جوان دادند و از ما خداحافظی کردند و رفتند.

آن جوان با به کار بستن دستور ایشان، در عرض یک ماه، زندگی‌اش سر و سامان خوبی گرفت و هنوز هم با آرامش و در کمال راحتی زندگی می‌کند و دعا گوی آن مرد خداست.


آقای کاشانی نگفتند که دستور حضرت آقای مجتهدی برای رفع مشکلی که آن جوان داشت چه بود ولی گفتند که آن جوان چند شب بعد از آن ملاقات، پدرش را در خواب می‌بیند و به او می‌گوید که دیگر از تو ناراضی نیستم، تو با این کار خود مشکل بزرگی را از پیش پای من در عالم برزخ برداشتی! (۱)

منبع داستان: سایت صالحین
 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





پیوندهای روزانه